عکس مارشمالو یا پف پفی
zeinab
۱۱۷
۴۰۹

مارشمالو یا پف پفی

۱۱ مرداد ۰۱
سلام دوستان وقتتون بخیر
عزاداری هاتون قبول باشه 🖤❤️
توی این شبا التماس دعا دارم از همتون🙏🏻🤲🏻

'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_100
به سمت تختی که ظاهراً مال زینب بود رفتم...روسریش‌ روی تخت بود...‌برداشتم و توی مشتم گرفتمش..
به سمت امیرعلی برگشتم...بسته ای رو از روی میز کنار تخت برداشته بود و با تعجب بهش نگاه میکرد...به طرفش رفتم...با دیدن بسته ترسیدم..
_پارسا..این..این حشیشه!!
_اره خودشه
نشست روی تخت و دستش رو جلوی صورتش گرفت...دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و با دستم سرش رو بالا آوردم..
_امیر نبینم اینطوری خودتو ببازی...اینجوری هیچی دست گیرمون نمیشه...پاشو داداش پاشو...زینب تنها امیدش به ماعه
_نمیدونم الان کجاس...چه حالی داره...دارم روانی میشم پارسا!! این بسته حشیش هم بدتر اعصابم رو خورد کرد...میترسم بلایی سرش آورده باشن
درک کردن حالش سخت نبود...زینب اگر خواهر اون بود، زن من بود...درسته یه روز کنارم بود ولی یه عمر مثل خواهرم بود..

بعد از جمع کردن وسایل زینب به سمت حراست هتل رفتیم...تمام دوربین های مداربسته رو چک کردیم و از روی فیلم هاش کپی گرفتیم...دوربین های خیابون اصلی و کوچه ها و محل های نزدیک رو چک کردیم، اما هیچ نشونه و خبری توش نبود...تنها فیلم همون فیلم خروج زینب از هتل بود...
**********************
اونشب خیلی سخت سپری شد...نزدیکای ظهر بود که کیان به اتاقمون اومد...بلندمون کرد و به سمت پشت بوم هدایتمون کرد..
ماهان و سیاوش دور میزی نشسته بودن و تخته نرد بازی میکردن...از اخم سیاوش و لبخند های ماهان میشد برنده رو پیش بینی کرد..
کیان مارو نزدیک میز اونا، روی صندلی چوبی نشوند...ماهان با اشاره به کیان فهموند که کاری رو انجام بده...سر چرخوندم به سمتش...کنار منقل ذغال که سمت راست من بود، رفت و روشنش کرد..
ماهان بعد از برنده شدنش دستی برای خودش زد و از جاش بلند شد...سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت..
_خب آقای ارمیای حسینی!! چیشد!! میگی یا میخوای مقاومت کنی؟
ارمیا با ترس نگاهی به من انداخت...نیم نگاهی بهش انداختم...دستم رو مشت کرده بودم...تپش قلب گرفته بودم..
ارمیا تا خواست حرفی بزنه بلند گفتم.......
@Roiayeman
...